از سری داستانهای شهر شکوفهها
داستان دوم: پسرقهرمان
نویسنده: اقتباسی از کتاب من و مردم ایران
تصویرگر: سودا شیدا
راوی: فاطمه آقاخانی
صاحبامتیاز: مؤسسه آموزش شهر
این داستان اقتباسی از کتاب من و مردم ایران برای گروه سنی چهار تا شش سال است.
لطفا برای دانلود فایل PDF روی پسر قهرمان کلیک کنید.
امروز جمعه است و مثل همه جمعهها امید میخواهد به خانه پدربزرگ و مادربزرگاش برود.
امید یک عالمه اسباببازی با خودش برده بود که بازی کنه ولی با پیشنهاد بابابزرگ خوشحال شد از اینکه یک داستان خوب بشنود.
بابابزرگ گفت: « امید جان، دوست داری داستان یک انسان خوب و مهربان را برایت تعریف کنم؟» امید گفت: «بله تعریف کنید بابابزرگ »
داستان پسر قهرمان
متن لوح اول
تو روزگاران گذشته پسری به دنیا آمد که پدر و مادرش اسمش را روحالله گذاشتند.
روحالله کوچولو مثل همه بچهها خیلی پدرش را دوست داشت؛ اما یک روز آدمهای بد پدرش را چون با کارهای بد آنها موافق نبود شهید کردند.
از همان زمان روحالله تصمیم گرفت درسهایش را خوب بخواند و وقتی بزرگ شد با همه آدمهای بد مبارزه کند.
متن لوح دوم
پسر قصه ما بزرگ و بزرگتر شد و برای درسخواندن به مدرسه علمیه رفت و خیلی چیزها یاد گرفت که بقیه مردم نمیدانستند. او همهجا برای آگاهی مردم صحبت میکرد.
در آن زمان یک شاه بر مردم حکومت میکرد که بسیار ظالم بود. شاه و آدمهای بد اطرافش که از آقاروحالله میترسیدند او را دستگیر کردند و به جایی دور از ایران فرستادند؛ اما آقاروحالله همچنان به مبارزه و سخنرانیهایش ادامه داد و ناامید نشد.
متن لوح سوم
تا اینکه مردم با شجاعت به خیابانها ریختند و گفتند شاه ظالم را دوست ندارند. بچهها روی دیوارها مینوشتند درود بر خمینی و عکسهای او را پخش میکردند. آنها با کمک یکدیگر مجسمه شاه ظالم را به زمین انداختند و خواستند که آقاروحالله که مردم به او امام میگفتند، به ایران برگردد.
بالاخره شاه ظالم مجبور شد از ایران فرار کند. درنتیجه مردم از ظلمها و بدیهای او نجات پیدا کردند.
متن لوح چهارم
بابابزرگ پرسید: «امید جان میدانی چرا مردم روز ۲۲ بهمن را جشن میگیرند؟» امید گفت: «نه اما خیلی دوست دارم بدانم.» بابابزرگ گفت: «چون در این روز انقلاب پیروز شد و مردم هر سال به مناسبت پیروزی جشن برگزار میکنند پسرم. خیلیها برای پیروزی انقلاب تلاش کردند و شهید شدند. ما باید برای فداکاریهایشان به آنها احترام بگذاریم.»
دیدگاه بگذارید