چهارمین داستان

از سری داستان‌های شهر شکوفه‌ها

داستان اول: چهارمین شکلات

نویسنده: رقیه ذاکری

تصویرگر: هاجر سلیمی نمین

راوی: فاطمه آقاخانی

صاحب‌امتیاز: مؤسسه آموزش شهر

این داستان واقعی و نهال اسم دختر شهید مهدی قاضی‌خانی از هم‌رزمان و دوستان نزدیک حاج قاسم سلیمانی است.

لطفا برای دانلود فایل PDF روی داستان چهارمین شکلات کلیک کنید.

متن لوح اول

خورشید با نورش، صورت نهال را نوازش می‌کرد.

نهال چشم‌هایش را باز کرد. با عجله سراغ صندوقچه‌اش رفت. یک شکلات از توی صندوقچه برداشت و خورد. بعد با دقت به بقیه‌اش نگاه کرد.

پدر نهال، برای نگهبانی از حرم حضرت زینب (سلام الله علیها) به سوریه رفته بود. وقت رفتن یک مشت شکلات به نهال داد و گفت: «هر روز یکی از این شکلات‌ها را بخور. به آخری که برسی، من می‌آیم.»

نهال شکلات‌ها را شمرد:

یک… دو… سه… چهار… هنوز چهار روز دیگر مانده تا بابا بیاید.

بعد با ناراحتی جلوِ پنجره رفت.

متن لوح دوم

پدر نهال دوست عزیزی داشت به نام حاج قاسم سلیمانی که نهال حاج قاسم را عموی قوی مهربان صدا می‌زد.

هر وقت حاج قاسم به دیدن نهال می‌اومد، اتاق نهال پر از پروانه‌های قشنگ می‌شد که دور سرش می‌چرخیدند.

بعد از رفتن پدر نهال حاج قاسم آمده بود تا به نهال و برادرانش سر بزند. اون روز هم اتاق نهال پر از پروانه‌های زیبا شده بود و نهال از دیدن عموی قوی مهربان خودش خیلی خوشحال بود.

حاج‌قاسم از نهال پرسید: «حالِ نهالِ عزیزم چطور است؟ چند شکلات دیگر داری؟»

نهال با ناراحتی گفت: «فردا تولدم است و هنوز چهار شکلات دیگر مانده.»

حاج‌قاسم لبخندی زد و رفت.

متن لوح سوم

روز بعد، وقتی نهال چشم‌هایش را باز کرد دوباره پروانه‌های زیبایی دید که توی اتاقش می‌چرخیدند.

نهال با مهربانی گفت: «شما پروانه‌های عموی قویِ مهربان هستید؟!»

یک‌دفعه صدایی شنید و خوشحال شد.

پدر نهال از سوریه برگشته بود.

متن لوح چهارم

نهال توی بغل پدرش پرید و گفت: «بابای عزیزم خیلی خوشحالم که برای تولدم آمدید.»

پدر لبخندی زد و گفت: «حاج‌قاسم به سوریه آمد تا جای من بجنگد و من برای تولدت پیشت باشم… گفت آن چهار شکلات هم هدیۀ  من به تو.»

نهال، شکلات‌ها را از جیب لباسش بیرون آورد. به پدر، مادر و برادرش سه تا شکلات داد. چهارمین شکلات را هم به طرف پدرش گرفت و گفت: «این را هم از طرفِ من به عموی قویِ مهربان بدهید.»

دیدگاه بگذارید